چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟


که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد

نمی توان به اثر از بهار قانع شد


وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد

وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست


به آبرو بود آن کس که این وضو دارد

چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است


دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد

سخن ز راه نر بی غبار می خیزد


وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد

ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است


ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد

چو مور دست سلیمان بود بر او زندان


به آستان قناعت کسی که خو دارد

به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟


مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد

به آفتاب ز افتادگی توان پیوست


وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد

در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود


که رخنه لبش از خاموشی رفو دارد

مرا به حلقه دامی است هر نفس سر و کار


خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد

به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب


همیشه در ته سر دست چون سبو دارد